مهدیار منمهدیار من، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

مهديار،عشق ابدي من

فصل دوم...زندگی مشترک

سلام نفس مامان....   تااونجایی برات نوشتم که گفتم منو بابامحمدحسین مجلسمون رو گرفتیمو زندگی مشترکمون رو بایه   دنیا عشق وعلاقه شروع کردیم...   روزهای اول خیلی خوب بود..من صبحها زودتر از پدرت ازخواب بیدار میشدم..صبحونه رو حاظر میکردم   بعد با عشقم دوتاییی باهم صبحونه میخوردیمو بعدش من باتموم علاقه م پدرتو تا دم در بدرقه میکردم   برای رفتن به سرکار...خودمم تاظهر سرگرم کارای خونه و نهارمیشدم... روزها مثه برق وباد میگذشتو.....تا اینکه 10اردیبهشت وقتی از خواب بیدارشدمو داشتم صبحونه رو آماده   میکردم احساس کردم حالم خوب نیست و...رگیجه ی شدید+سردردشدید+حالت تهوع ومع...
25 فروردين 1393

ادامه خاطره های عشق منو بابا محمدحسین...قسمت دوم

سلام نفس مامان...   امروز میخوام برات از خاطراتون بگم...   مایه سال تو عقد بودم..شش ماه اول رو فقط به گشت وگذار و خوش گذرونی مشغول بودیم...خیلی باحال  بود...   دوتایی باهم همه جارو گشتیم....جات خالی مهدیار. ...   اما شش ماه دوم رو تصمیم گرفتیم دنبال خونه بگردیم...اولش میخواستیم خونه رهن کنیمو واما بعد تصمیم   گرفتیم یه خونه ای هرچه قدرکوچولو...مهم نیست اما بخریم که برای خودمون باشه...   بابامحمدحسین یه مقدار پول داشت منم همینطور به اضافه ی وام ازدواجمون،که همه رو از اول گذاشته   بودیم بانک تونستیم یه وام برداریم...کارمون از عصر تا...
25 فروردين 1393

خاطره ی عشق منو محمدحسین...قسمت اول

سلام عزیز دل مامان...   بهت قول داده بودم بیام برات از همون اولش بنویسم...حالا اومدم تا به قولم عمل کنم....   3سال پیش..چه زود گذشت...3سال ...3سال پیش مثه اینروزا چه استرس وهیجانی    داشتم...آخه قرار بود با،بابا محمدحسینت ازدواج کنم...یه ازدواج سرشار از عشق وعلاقه ی دوطرفه... از    اون ازدواجا که نمونش تو فیلماستو سخت بهم میرسن....ازون بهم رسیدنایی که با اشک ودلتنگیه زیاد   همراهه.... اما هر چی که بود بلاخره تموم شدو یه پسرخاله دخترخاله ی عاشق  که منو پدرت باشیم بلاخره بهم   رسیدیم...     1389/12/2٩ قشنگترین روز زندگیم بود....
25 فروردين 1393

ادامه ی خاطره ها..قسمت سوم...

سلام گل پسری...   خوبی عزیزدلم...   امیدوارم از خوندن این خاطره ها خسته نشده باشی نفس مامان....   خب کجا بودیم....تا اونجا گفتم که خونواده هامون تصمیم گرفتن تو تعطیلات عید 91 مادوتا مرغ عشق   بریم سرخونه زندگیمون...   فکر کن...یه شب خونواده ی بابامحمدحسین اومدن خونه ی ما وتصمیم برین شد که شب جمعه ی   هفته ی آینده که میشد10 فروردین ما عروسی بگیریم....   حالا من نه وقت آرایشگاه گرفتم ...نه فیلمبردار...نه لباس عروس...نه هیچی وهیچی...   هیچی دیگه...از فرداش دوباره همون آشو همون کاسه...دوباره منو بابامحموحسین دوتایی افتادیم &nbs...
24 فروردين 1393

قشنگترین طنین...

سلام پسرگلم..   اگه به اون موقعها باشه که بایدبگم سلام دانه برنجی مامان...خوبی مامان...   خب بذار بقیه ی خاطراتمونو برات تعریف کنم...کجابودیم..آهان..اونجاکه اسمت شد دانه برنجی...   خب 10خرداد با بابا محمدحسین رفتیم پیش دکترم برای کنترل...دوتایی کنارهم نشستیم تانوبتم شه...   منشی صدام زد...رفتم داخل اما تنها،آخه عشقمو بهش اجازه ندادن بیاد تو...   به دکترم سلام کردم اونم پروندمو گرفتو گفت برو روی تخت،لباستو بزن بالا..بعد یه مایعی ریخت روشکمم   ویه دستگاهی گذاشت روش..،یه صداهایی میومد،صدا واضح ترشد،یه صدای قشنگو ناز،یه صدای آرومو   دلنشینی که نمیتونم آرامشی که ازشنیدنش بهم دست داد...
24 فروردين 1393

دانه برنجی...

سلام جوجه ی نازم   24اردیبهشت 91بود..با تمام ویاری که داشتم واینکه نمیتونستم حتی تصور اینکه غذابخورم روداشته باشم   اما اونروز بدجوری هوس آبدوغ خیار کرده بودم..یه کاسه بزرگ براخودم درست کردم..باسیر فراوون...   خوردن همانا وگیج شدن همانا...حالا واسه بعدازظرم بامامانم قرارگذاشته بودم که برم سونوگرافی...   باکلی ترفندهای مختلف تونستم بوی سیر روازبین ببرم...ساعت 5.30ازخونه راه افتادم ..قراربود 6.30   مطب دکترباشم...وار اتوبوس شدم!!دیدم هرچی میره نمیرسم..یهونگاه کردم دیدم راننده گفت..پیاده   شین..ایستگاه آخره..باتعجب دیدم اینجاکه احمدآبادنیست...الماس شرقه ؟؟!!!   مستاصل وناچار پیاده ش...
24 فروردين 1393
1