مهدیار منمهدیار من، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

مهديار،عشق ابدي من

دانه برنجی...

1393/1/24 18:04
نویسنده : مامانى
685 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جوجه ی نازم

 

24اردیبهشت 91بود..با تمام ویاری که داشتم واینکه نمیتونستم حتی تصور اینکه غذابخورم روداشته باشم

 

اما اونروز بدجوری هوس آبدوغ خیار کرده بودم..یه کاسه بزرگ براخودم درست کردم..باسیر فراوون...

 

خوردن همانا وگیج شدن همانا...حالا واسه بعدازظرم بامامانم قرارگذاشته بودم که برم سونوگرافی...

 

باکلی ترفندهای مختلف تونستم بوی سیر روازبین ببرم...ساعت 5.30ازخونه راه افتادم ..قراربود 6.30

 

مطب دکترباشم...وار اتوبوس شدم!!دیدم هرچی میره نمیرسم..یهونگاه کردم دیدم راننده گفت..پیاده

 

شین..ایستگاه آخره..باتعجب دیدم اینجاکه احمدآبادنیست...الماس شرقهتعجب؟؟!!!

 

مستاصل وناچار پیاده شدم..رفتم به یه راننده ی دیگه گفتم:میخوام برم تقی آباد..گفت میدون احمدآباد

 

کارتوراه میندازه..گفتم آره،گفت پس سوارشو..ساعت7 رسیدم احمدآباد..

 

مامانمم اونجابود..طفلی خیلی معطل شده بود..آخه سیر خوردنم کاردستم داده بودو حسابی گیجم 

 

کرده بود که اتوبوسو اشتباهی سوار شده بودم...!!!بعد ازکلی خندیدن..رفتیم مطب دکترموپیداکردیم

 

ونوبت گرفتیم..بهم گفت باید آب زیادی بخوری،مامانم یه بطری آب معدنی واسم آورده بود..منم

 

با اون همه آبدوغ خیاری که خورده بودم،دیگه جانداشتم،ولی هرطوری بودباید آب میخوردم،بلاخره به

 

حدنساب رسیدم،یعنی درآستانه ی ترکیدن بودم!نوبتم شد،رفتم داخل..گفتن درازبکش روتخت..

 

بعددستگاهو گذاشت روشکمم..خیلی هیجان داشتم ..خیلی...بعد چندتاسوال ازم پرسید...اینکه چند

 

وقته بارداری!گفتم نزدیک یک ماهو نیمه!نمیدونم تو مانیتورش چی رو داشت نگاه میکرد..!یه چیزایی 

 

هم به دستیارش میگفت..اینکه سنش روبزن هفت هفتهو یک روزبعدش خندیدوگفت:بچه ت سالمهخجالت

 

خانوم..باورم نمیشد..بچه!!بچه ی منو محمدحسین!بعدجواب سونو رو دادن دستم..اومدم بیرون..خیلی

 

خنده م گرفته بود،عکستو به مامان نشون دادم..اونم خوشحال شده بود،اما من خیلی هیجان داشتم.

 

نمیدونم خوشحال بودم یاناراحت..البته ناراحتیم ازترس بود..ترس از مسئولیت..ازینکه میتونم ازپسش بربیام

 

یانه!!خیلی لحظات عجیبی بود..خیلی خاص!!بعد بابامحمدحسینت زنگ زدباهیجان ازت براش گفتم...

 

 

ازعکست..ازینکه چندوقت ته!!یابهتره بگم چندروزته!!عکست شبیه یه چیزی بود...هرکی یه چی میگفت...

 

بابا محمدحسین میگفت..اگه برعکس نگاش کنیم...این سرشه..این کوله پشتی شه که انداخته پشتش!

 

اینم دستاشه که بندهای کوله پشتیشو گرفته..اینم پاهاشه که داره میره مدرسه...بعد که نگاه میکردم

 

میدیدم راست میگه..درست همونطوره...

 

بقیه بهت میگفتن..دانه برنجی..آخه توعکست..بیه دانه ی برنج بودی...هرکسم میخواست حالتو بپرسه 

 

میگفت دانه برنجی خوبه؟؟؟

 

دانه برنجی من

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)