مهدیار منمهدیار من، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

مهديار،عشق ابدي من

ادامه ی خاطره ها..قسمت سوم...

1393/1/24 18:49
نویسنده : مامانى
739 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسری...

 

خوبی عزیزدلم...

 

امیدوارم از خوندن این خاطره ها خسته نشده باشی نفس مامان....

 

خب کجا بودیم....تا اونجا گفتم که خونواده هامون تصمیم گرفتن تو تعطیلات عید 91 مادوتا مرغ عشق

 

بریم سرخونه زندگیمون...لبخند

 

فکر کن...یه شب خونواده ی بابامحمدحسین اومدن خونه ی ما وتصمیم برین شد

niniweblog.com

که شب جمعه ی

 

هفته ی آینده که میشد10 فروردین ما عروسی بگیریم....تعجب

 

حالا من نه وقت آرایشگاه گرفتم ...نه فیلمبردار...نه لباس عروس...نه هیچی وهیچی...تعجب

 

هیچی دیگه...از فرداش دوباره همون آشو همون کاسه...دوباره منو بابامحموحسین دوتایی افتادیم

 

دنبال کارا...دردر دیگه تعطیل شد.آخ..منو نفسم دوباره دوتایی باهم شروع کردیم به چیدن جهیزیهم...

 

بعد خرید عروسی...دوتایی...فکرکن روزی که رفتم برا انخاب لباس عروس 3شب قبل مجلسمون بود!!!تعجب

 

باز خداروشکر لباسی که دوست داشتم وگیر آوردم...کارت های عروسی مونم که 3روز قبل مجلس سفارش

 

دادیم.تعجب..ولی خداروشکر اوناهم خیلی ناز بودن...2روزقبل مجلس بادوستم وداداشم رفتم برا پرو لباس

 

عروسم...اینجارو دیگه بدون محمدحسین رفتم آخه ما تو همون 2،3روز مونده به مجلس تصمیم گرفتیم

 

تخت هم واسه اتاق خواب فسقلیمون بخریم.تعجب..و عشق من روز اتنخاب لباس عروس وروز پرو وش

 

نتونس بامن بیاد آخه فداش بشم من که تنهایی رفته بود  تختو تحویل بگیره ..الاهی بمیرم..تختو

 

از چهار طبقه تنهایی برده بود بالا...ناراحت

 

البته از یه نظرم خوب شد که نیومد...

 

چون اینجوری بهو منو شب مجلس تو لباس عروس دیدو حسابی سورپرایز شد...بغل

 

بعد از پرو لباسم داداشم (دایی محمدحسن)منو رسوند خونه خودم..پیش بابامحمدحسین...

 

بعد دوتایی باهم کمک کردیم وخونه رو آماده کردیم...وآی خیلی خوشگل شده بود مهدیار جون....

 

  فردا صبحش دوتایی رفتیم آرایشگاه تابرای فرداشبش وقت بگیرم...اونم ازیه آرایشگاه حرفه ای...تعجب.

 

اعتماد به نفسو داری مامان جوننیشخند...وقتی گفتم واسه فرداشب وقت میخوام...همشون از تجب شاخ

 

درآوردن که چرا اینقدر دیر...ماحداقل از دوهفته قبل وقت میدیم..

niniweblog.com

فرداشبم 6تا عروس داریمو...

 

اما نمیدونم مامان جون انگار خدا نمیخواست دلمون بشکنه...همه جا بهمون حال داد...چون اونا بدون

 

اینکه من اصرار کنم قبول کردنو بهم وقت دادن....لبخند

 

بعد از آرایشگاهم اومدیم خونمون تا تزیینات داخل یخچالو اتاق خوابو درست کنم...بعداز ظهرشم

 

رفتیم دنبال خرید خوشخواب وروتختی...همون شب چندساعت تو ترافیک بودیم.

niniweblog.com

..بارون شدیدی هم گرفته بود...تند تند ازین مغازه به اون مغازه واسه خرید خوشخوابو روتختیو فرش

 

 واسه آشپزخونه میگشتیمتعجب...

 

بعد خوشبختانه چیزایی که دوست داشتیمو گیرآوردیمو خریدیم...با هزار بدبختی تو اون بارون خوشخوابو

 

بستیم رو سقف ماشین وآوردیمشون خونه...تا ساعت 3نصفه شب داشتیم دوتایی خونه رو مرتب میکردیم.خمیازه..

niniweblog.com

 آخه دیشبش تختو آورده بودیم دوباره کثیف شده بود خونه...بابا محمدحسین میگفت فرداشب منو و به عروس

 

ودوماد نمیمونیم...بس که خسته ایم...قهقهه

 

وآی مامانی...الان که فکرشو میکنم میبینم فقط قدرت عشقمون بوده که اینهمه انرژی داشتیم...

 

واسه ساختن آشیونه ی عشقمون.....

 

ساعت 3ونیم شب رفتیم خونه مامانم...یه شام مختصر خوردیمو خوابیدیم..دوباره ساعت 8 صبح از خونه زدیم

 niniweblog.com

 بیرون...فکر کن ساعت10 صبح تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم به فیلم بردار وگفتیم میشه بیاین امشب از

 

مجلسمون فیلم

 

برداری کنین...تازه آتلیه هم میخوایم.تعجب..وای چه اعتماد به نفسی...خداروشکر شناس بود و قبول کرد...

 

خلاصه ساعت 12 برگشتیم خونه ی مامان...وتاوقتی رفتیم حموم

niniweblog.com

ونماز خوندیمو راه افتادیم ساعت

 

2رسیدم آرایشگاه...

niniweblog.com

کلی دعوام کردن...که تو قرار بوده ساعت 12بیای اینچه وقت اومدنه....

 

niniweblog.com

 

اما انگار از چهره م پیدابود که چقدر خسته مو دنبال خوشگذرونی نبودم....

niniweblog.com

niniweblog.com

 خلاصه ساعت 6 حاظر شدمو نفسم..محمدحسین نازم اومد دنبالم...اینم بگم که دوشب قبلش

 

موهای بابامحمدحسینو خودم خیلی خوشگل کوتاه کردم...روز مجلسم بعد از حمام..خودم براش

 

درستش کردم..واسه همین باباجون شب دومادیش ازی به آرایشگاه نداشت...آخه من خودم یه پا

 

آرایشگرم واسه خودم.متفکر..خودمونیم ولی خیلی عروس دوماد خوشگلی شده بودیم...دست آرایشگر

 

خودم درد نکنه...واقعن محشر شده بودم....بابا محمدحسنتم که خودش حسابی خوشگله..منم

 

که موهاشو درست کرده بودم یه پا جنتلمنی شده بود ها.....بغل

 

 

اون شب یه بارونی میومد که نگو...آخه همسرم ته دیگ خور قهاریه...عروسکشونمون خیلی قشنگ

 

بود...یه بارون نازی میومد..کیف کردیم...

 

بلاخره ساعت 3مجلس تموم شدو..همه رفتن...بلاخره منو محمدحسین یه نفس راحت کشیدیم....

 

حالا میتونستیم باخیال راحت بخوابیم...خوشبحال بابا...تخت گرفت خوابید...اما منه بیچاره موندم با یه

 

سر،پر از پنسو مومصنوعیو تاج وشیفون.کلافه..باز خوبه باباکمک کرد سرمو باز کرد...اما موهام بدجوری

 

شکسته بود وواسه همین مجبور شدم..بااون خسته گی پاشم برم حموم....خمیازه

 

ولی بعد از حموم گرفتم تخت خوابیدم تا ساعت 10

 

واز فرداش زندگیه مشترک مادوتا مرغ عشق شروع شد...لبخند

 

خوشبختانه پاتخت نگرفتیم نیشخندوگرنه دوباره کارا شروع میشد....تعجب

 

قلبواین بود...آغاز زندگی مشترک ما.....قلب

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)