ادامه ی خاطره ها..قسمت سوم...
سلام گل پسری...
خوبی عزیزدلم...
امیدوارم از خوندن این خاطره ها خسته نشده باشی نفس مامان....
خب کجا بودیم....تا اونجا گفتم که خونواده هامون تصمیم گرفتن تو تعطیلات عید 91 مادوتا مرغ عشق
بریم سرخونه زندگیمون...
فکر کن...یه شب خونواده ی بابامحمدحسین اومدن خونه ی ما وتصمیم برین شد
که شب جمعه ی
هفته ی آینده که میشد10 فروردین ما عروسی بگیریم....
حالا من نه وقت آرایشگاه گرفتم ...نه فیلمبردار...نه لباس عروس...نه هیچی وهیچی...
هیچی دیگه...از فرداش دوباره همون آشو همون کاسه...دوباره منو بابامحموحسین دوتایی افتادیم
دنبال کارا...دردر دیگه تعطیل شد...منو نفسم دوباره دوتایی باهم شروع کردیم به چیدن جهیزیهم...
بعد خرید عروسی...دوتایی...فکرکن روزی که رفتم برا انخاب لباس عروس 3شب قبل مجلسمون بود!!!
باز خداروشکر لباسی که دوست داشتم وگیر آوردم...کارت های عروسی مونم که 3روز قبل مجلس سفارش
دادیم...ولی خداروشکر اوناهم خیلی ناز بودن...2روزقبل مجلس بادوستم وداداشم رفتم برا پرو لباس
عروسم...اینجارو دیگه بدون محمدحسین رفتم آخه ما تو همون 2،3روز مونده به مجلس تصمیم گرفتیم
تخت هم واسه اتاق خواب فسقلیمون بخریم...و عشق من روز اتنخاب لباس عروس وروز پرو وش
نتونس بامن بیاد آخه فداش بشم من که تنهایی رفته بود تختو تحویل بگیره ..الاهی بمیرم..تختو
از چهار طبقه تنهایی برده بود بالا...
البته از یه نظرم خوب شد که نیومد...
چون اینجوری بهو منو شب مجلس تو لباس عروس دیدو حسابی سورپرایز شد...
بعد از پرو لباسم داداشم (دایی محمدحسن)منو رسوند خونه خودم..پیش بابامحمدحسین...
بعد دوتایی باهم کمک کردیم وخونه رو آماده کردیم...وآی خیلی خوشگل شده بود مهدیار جون....
فردا صبحش دوتایی رفتیم آرایشگاه تابرای فرداشبش وقت بگیرم...اونم ازیه آرایشگاه حرفه ای....
اعتماد به نفسو داری مامان جون...وقتی گفتم واسه فرداشب وقت میخوام...همشون از تجب شاخ
درآوردن که چرا اینقدر دیر...ماحداقل از دوهفته قبل وقت میدیم..
فرداشبم 6تا عروس داریمو...
اما نمیدونم مامان جون انگار خدا نمیخواست دلمون بشکنه...همه جا بهمون حال داد...چون اونا بدون
اینکه من اصرار کنم قبول کردنو بهم وقت دادن....
بعد از آرایشگاهم اومدیم خونمون تا تزیینات داخل یخچالو اتاق خوابو درست کنم...بعداز ظهرشم
رفتیم دنبال خرید خوشخواب وروتختی...همون شب چندساعت تو ترافیک بودیم.
..بارون شدیدی هم گرفته بود...تند تند ازین مغازه به اون مغازه واسه خرید خوشخوابو روتختیو فرش
واسه آشپزخونه میگشتیم...
بعد خوشبختانه چیزایی که دوست داشتیمو گیرآوردیمو خریدیم...با هزار بدبختی تو اون بارون خوشخوابو
بستیم رو سقف ماشین وآوردیمشون خونه...تا ساعت 3نصفه شب داشتیم دوتایی خونه رو مرتب میکردیم...
آخه دیشبش تختو آورده بودیم دوباره کثیف شده بود خونه...بابا محمدحسین میگفت فرداشب منو و به عروس
ودوماد نمیمونیم...بس که خسته ایم...
وآی مامانی...الان که فکرشو میکنم میبینم فقط قدرت عشقمون بوده که اینهمه انرژی داشتیم...
واسه ساختن آشیونه ی عشقمون.....
ساعت 3ونیم شب رفتیم خونه مامانم...یه شام مختصر خوردیمو خوابیدیم..دوباره ساعت 8 صبح از خونه زدیم
بیرون...فکر کن ساعت10 صبح تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم به فیلم بردار وگفتیم میشه بیاین امشب از
مجلسمون فیلم
برداری کنین...تازه آتلیه هم میخوایم...وای چه اعتماد به نفسی...خداروشکر شناس بود و قبول کرد...
خلاصه ساعت 12 برگشتیم خونه ی مامان...وتاوقتی رفتیم حموم
ونماز خوندیمو راه افتادیم ساعت
2رسیدم آرایشگاه...
کلی دعوام کردن...که تو قرار بوده ساعت 12بیای اینچه وقت اومدنه....
اما انگار از چهره م پیدابود که چقدر خسته مو دنبال خوشگذرونی نبودم....
خلاصه ساعت 6 حاظر شدمو نفسم..محمدحسین نازم اومد دنبالم...اینم بگم که دوشب قبلش
موهای بابامحمدحسینو خودم خیلی خوشگل کوتاه کردم...روز مجلسم بعد از حمام..خودم براش
درستش کردم..واسه همین باباجون شب دومادیش ازی به آرایشگاه نداشت...آخه من خودم یه پا
آرایشگرم واسه خودم...خودمونیم ولی خیلی عروس دوماد خوشگلی شده بودیم...دست آرایشگر
خودم درد نکنه...واقعن محشر شده بودم....بابا محمدحسنتم که خودش حسابی خوشگله..منم
که موهاشو درست کرده بودم یه پا جنتلمنی شده بود ها.....
اون شب یه بارونی میومد که نگو...آخه همسرم ته دیگ خور قهاریه...عروسکشونمون خیلی قشنگ
بود...یه بارون نازی میومد..کیف کردیم...
بلاخره ساعت 3مجلس تموم شدو..همه رفتن...بلاخره منو محمدحسین یه نفس راحت کشیدیم....
حالا میتونستیم باخیال راحت بخوابیم...خوشبحال بابا...تخت گرفت خوابید...اما منه بیچاره موندم با یه
سر،پر از پنسو مومصنوعیو تاج وشیفون...باز خوبه باباکمک کرد سرمو باز کرد...اما موهام بدجوری
شکسته بود وواسه همین مجبور شدم..بااون خسته گی پاشم برم حموم....
ولی بعد از حموم گرفتم تخت خوابیدم تا ساعت 10
واز فرداش زندگیه مشترک مادوتا مرغ عشق شروع شد...
خوشبختانه پاتخت نگرفتیم وگرنه دوباره کارا شروع میشد....
واین بود...آغاز زندگی مشترک ما.....