مهدیار منمهدیار من، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

مهديار،عشق ابدي من

ادامه خاطره های عشق منو بابا محمدحسین...قسمت دوم

سلام نفس مامان...   امروز میخوام برات از خاطراتون بگم...   مایه سال تو عقد بودم..شش ماه اول رو فقط به گشت وگذار و خوش گذرونی مشغول بودیم...خیلی باحال  بود...   دوتایی باهم همه جارو گشتیم....جات خالی مهدیار. ...   اما شش ماه دوم رو تصمیم گرفتیم دنبال خونه بگردیم...اولش میخواستیم خونه رهن کنیمو واما بعد تصمیم   گرفتیم یه خونه ای هرچه قدرکوچولو...مهم نیست اما بخریم که برای خودمون باشه...   بابامحمدحسین یه مقدار پول داشت منم همینطور به اضافه ی وام ازدواجمون،که همه رو از اول گذاشته   بودیم بانک تونستیم یه وام برداریم...کارمون از عصر تا...
25 فروردين 1393

خاطره ی عشق منو محمدحسین...قسمت اول

سلام عزیز دل مامان...   بهت قول داده بودم بیام برات از همون اولش بنویسم...حالا اومدم تا به قولم عمل کنم....   3سال پیش..چه زود گذشت...3سال ...3سال پیش مثه اینروزا چه استرس وهیجانی    داشتم...آخه قرار بود با،بابا محمدحسینت ازدواج کنم...یه ازدواج سرشار از عشق وعلاقه ی دوطرفه... از    اون ازدواجا که نمونش تو فیلماستو سخت بهم میرسن....ازون بهم رسیدنایی که با اشک ودلتنگیه زیاد   همراهه.... اما هر چی که بود بلاخره تموم شدو یه پسرخاله دخترخاله ی عاشق  که منو پدرت باشیم بلاخره بهم   رسیدیم...     1389/12/2٩ قشنگترین روز زندگیم بود....
25 فروردين 1393

ادامه ی خاطره ها..قسمت سوم...

سلام گل پسری...   خوبی عزیزدلم...   امیدوارم از خوندن این خاطره ها خسته نشده باشی نفس مامان....   خب کجا بودیم....تا اونجا گفتم که خونواده هامون تصمیم گرفتن تو تعطیلات عید 91 مادوتا مرغ عشق   بریم سرخونه زندگیمون...   فکر کن...یه شب خونواده ی بابامحمدحسین اومدن خونه ی ما وتصمیم برین شد که شب جمعه ی   هفته ی آینده که میشد10 فروردین ما عروسی بگیریم....   حالا من نه وقت آرایشگاه گرفتم ...نه فیلمبردار...نه لباس عروس...نه هیچی وهیچی...   هیچی دیگه...از فرداش دوباره همون آشو همون کاسه...دوباره منو بابامحموحسین دوتایی افتادیم &nbs...
24 فروردين 1393
1