قشنگترین طنین...
سلام پسرگلم..
اگه به اون موقعها باشه که بایدبگم سلام دانه برنجی مامان...خوبی مامان...
خب بذار بقیه ی خاطراتمونو برات تعریف کنم...کجابودیم..آهان..اونجاکه اسمت شد دانه برنجی...
خب 10خرداد با بابا محمدحسین رفتیم پیش دکترم برای کنترل...دوتایی کنارهم نشستیم تانوبتم شه...
منشی صدام زد...رفتم داخل اما تنها،آخه عشقمو بهش اجازه ندادن بیاد تو...
به دکترم سلام کردم اونم پروندمو گرفتو گفت برو روی تخت،لباستو بزن بالا..بعد یه مایعی ریخت روشکمم
ویه دستگاهی گذاشت روش..،یه صداهایی میومد،صدا واضح ترشد،یه صدای قشنگو ناز،یه صدای آرومو
دلنشینی که نمیتونم آرامشی که ازشنیدنش بهم دست دادو خوب توصیف کنم..فقط یه حسه که باید
تجربه شه تا درک شه..
بیشتر گوش دادم...آره خودش بود صدای تپش قلبت نفسم،خیلی تند تند میزد،3یا4بار درثانیه...
دکترم که انگار متوجه من شده بود..خندیدوگفت..صدای قلب بچه ته...برایه لحظه باورم نشد..اما به
خودم اومدمو گفتم..جدی..چقدر هیجان انگیز!!تموم وجودم شده بود..گوش،وباتموم وجودم داشتم صدای
قلب پاک موجود کوچولویی که تو وجودم داشت زندگی میکرد وباهمه ی احساسم گوش میکردم...
تا اون روز اینطور باوت نداشتم،اما اون روز..تواون لحظه های خاص که صدای قلبتو شنیدم.
خیلی خیلی هیجان زده شده بودم ، باتموم وجودم احساست کردم و...عاشقت شدم
خیلی احساس قشنگی بود،یه حسه پاک ودوستداشتنی ...اونروز دوست داشتم بازم اون
طنین زیبای قلب کوچولوتو بشنوم...انگار دوست نداشتم اونقدر زود تموم شه...اما تموم این لحظات
چند ثانیه بیشتر نبود..ومن موندمو حسرت دوباره شنیدنش...اما چاره ای نبود..باید یک ماه دیگه واسش
منتظرمیموندم...
چقدر صدای دلنشینی بود....
فدای اون قلب پاکت بشم مامانی...