فصل دوم...زندگی مشترک
سلام نفس مامان....
تااونجایی برات نوشتم که گفتم منو بابامحمدحسین مجلسمون رو گرفتیمو زندگی مشترکمون رو بایه
دنیا عشق وعلاقه شروع کردیم...
روزهای اول خیلی خوب بود..من صبحها زودتر از پدرت ازخواب بیدار میشدم..صبحونه رو حاظر میکردم
بعد با عشقم دوتاییی باهم صبحونه میخوردیمو بعدش من باتموم علاقه م پدرتو تا دم در بدرقه میکردم
برای رفتن به سرکار...خودمم تاظهر سرگرم کارای خونه و نهارمیشدم...
روزها مثه برق وباد میگذشتو.....تا اینکه 10اردیبهشت وقتی از خواب بیدارشدمو داشتم صبحونه رو آماده
میکردم احساس کردم حالم خوب نیست و...رگیجه ی شدید+سردردشدید+حالت تهوع ومعده درد
همشون یهو سراغم اومده بود..فکرکردم مسموم شدم...یکم صبحونه خوردم اما بلافاصله همشو
روم به دیوار...پس آوردم....بابا محمدحسین که دیرش شده بود....بهم گفت میخوای ببرمت دکتر...
اما من گفتم نه..."اگه تاظهر بهترنشدم عصر باهم بریم پیش دکتر ...تو فعلن برو سرکار...ممنون..."
ازهم خداحافظی کردیمو...من دراز به دراز افتادم...
خیلی روز سختی بود...بعدازظهر عمو هادیم زنگ زدن گفتن میخوایم یه سر بیایم خونتون....
مهمونا اومدن ومن باکمک عزیزترینم ازشون پذیرایی کردیم...اونا رفتن اما حال من خوب نشد...
چند روز همینطور گذشت...من به بعضی از غذاها واکنش نشون میدادم...یعنی به محض دیدنشون
حالم بهم میخورد...حالمو به مامانم گفتم...گفت"باور کن تو حامله ای دختر..."
اما من میترسیدم از باورش...میترسیدم برم پیش دکتر...میترسیدم از مادرشدن...
تا اینکه به ناچار یه بی بی چک گرفتمو ...دیدم...بله...
منو محمدحسین نمیدونستیم خوشحال باشیم یا...واقعن یه شوک بود...خوصوصن واسه من...
اصلن انتظارشو نداشتیم...اما خوب اتفاقی بود که افتاده بود...
من حال جسممیم خیلی بد بود...ویار وحشتناکی داشتم...از صبح تاشب روی مبل دراز میکشیدمو
از شدت درد معده چنگ میزدم به دسته های مبل...آخه هیچی نمیتونستم بخورم...حتی آب...
اگه به زورم هرچی میخوردم...بلافاصله پس میاوردم...فکر کن تو چهارماه اول 6کیلو کم کردم...
بلاخره تصمیم گرفتیم بریم پیش دکترزنان...ایشون تشخیص دادن...که باردارم...
اما بازم برام یه آزمایش نوشتن...جواب آزمایشم مثبت بود...
ومن با تموم احساس های متفاوتم...خودمو آماده کردم..وبه خودم قبولوندم که دارم ...مادر میشم....