مهدیار منمهدیار من، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

مهديار،عشق ابدي من

قشنگترین طنین...

سلام پسرگلم..   اگه به اون موقعها باشه که بایدبگم سلام دانه برنجی مامان...خوبی مامان...   خب بذار بقیه ی خاطراتمونو برات تعریف کنم...کجابودیم..آهان..اونجاکه اسمت شد دانه برنجی...   خب 10خرداد با بابا محمدحسین رفتیم پیش دکترم برای کنترل...دوتایی کنارهم نشستیم تانوبتم شه...   منشی صدام زد...رفتم داخل اما تنها،آخه عشقمو بهش اجازه ندادن بیاد تو...   به دکترم سلام کردم اونم پروندمو گرفتو گفت برو روی تخت،لباستو بزن بالا..بعد یه مایعی ریخت روشکمم   ویه دستگاهی گذاشت روش..،یه صداهایی میومد،صدا واضح ترشد،یه صدای قشنگو ناز،یه صدای آرومو   دلنشینی که نمیتونم آرامشی که ازشنیدنش بهم دست داد...
24 فروردين 1393

دانه برنجی...

سلام جوجه ی نازم   24اردیبهشت 91بود..با تمام ویاری که داشتم واینکه نمیتونستم حتی تصور اینکه غذابخورم روداشته باشم   اما اونروز بدجوری هوس آبدوغ خیار کرده بودم..یه کاسه بزرگ براخودم درست کردم..باسیر فراوون...   خوردن همانا وگیج شدن همانا...حالا واسه بعدازظرم بامامانم قرارگذاشته بودم که برم سونوگرافی...   باکلی ترفندهای مختلف تونستم بوی سیر روازبین ببرم...ساعت 5.30ازخونه راه افتادم ..قراربود 6.30   مطب دکترباشم...وار اتوبوس شدم!!دیدم هرچی میره نمیرسم..یهونگاه کردم دیدم راننده گفت..پیاده   شین..ایستگاه آخره..باتعجب دیدم اینجاکه احمدآبادنیست...الماس شرقه ؟؟!!!   مستاصل وناچار پیاده ش...
24 فروردين 1393
1